رز خونی

Jennie(بیان)
Jennie(بیان) پنجشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۷ ب.ظ

Spring#1

امروز خب بابامو انتقالی دادن  به یه جای دیگه  بابام  معاون اداره  بود و انتقالش دادن شهریار  وقتی اومد خونه  حالش زیاد خوب  نبود بهش  حق میدادم خوب نباشه میگفت دلم درد میکنه اما  از تو چشاش ناراحتی رو میدیدم غم  دیگه ندیدن همکارایی که ۱۸ سال باهاشون کار کرده و باهم دوستن   

امروز  جلسه اخرش توی اداره رو داشت و قراره از شنبه بیاد اداره شهریار  وسایلاشو جمع کرده بود  تا با خودش ببره اتاق جدیدش  

 درک میکنم بابامو که حالش  خوب نباشه انسان ها همینن وقتی با کسی  انس بگیرن  دوری براشون سخت میشه مثل خود من که دوری  از دوستام  و رفتن به یه مدرسه دیگه برام سخت بود  ولی الان عادت شده برام   

تا یه مدت احتمالا برای بابام سخت باشه ولی بعدا عادی میشه این نظریه حتمیه...

Last Comments :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Made By Farhan TempNO.7