Spring#6
سلام به دوستای خودمم چطورید همگی روبه کیفید؟
من که خیلی خوبم فقط سرما خوردم هههههه چخبرا >„<
بیاید امروز بایساتون رو بگید و گروهایی که طرفدارشونید
سلام به دوستای خودمم چطورید همگی روبه کیفید؟
من که خیلی خوبم فقط سرما خوردم هههههه چخبرا >„<
بیاید امروز بایساتون رو بگید و گروهایی که طرفدارشونید
ممنون ازونایی که وبمو فالو کردن خب بیایید حرف بزنیم
بنظرشما اویان دیگه مثل مسیحی و زرتشتی و ... دروغین هستن؟؟ چون تو کتابی خوندم نوشته بود ادیان دیگه جز اسلام که الهیه توسط انسان ساخته شده و دروغینه و اصلش اسلامه نظر شما چیه؟
قوب قوب از بس پست نزاشته بودم یادم رفته بود اسپرینگ چندیم><
واااای مسافرت بودیم و خب نمیدونم این دوسه تا فالوور جدید چطوری اضافه شده بهم من که تبلیغ نتلدمممم
اومدم دیدم سوجین خصوصیمو ترکونده ازبس پیام داده شاید تنها بازمانده از بیان برام سوجینهXD
یه تئوری هست که میگه اوناییکه خیلی باهم دعوا میکنن صمیمی ترن حتی بدترین دعوا ها:'
من تحت تاثیر کیرول همیشه قودا ددی و کاپ میقاممممم ولی وقتیم که میان پیویم برای کاپ زدن یجولی میشم انگار مث زنا حامله ویار میگیلم حالم بد موشه ایششش همیشه ازین موضوع رنج میبرم اگه میتونید کنترلم کنید راه حل بگید بهم وایییXD
هااای خب الان زیاد نمیتونم بنویسم دست راستم به یه ظرف خیلی داغ خورده و سوخته فلج شدم:/
خلاصه خیلی میسوزه اول الوئه ورا گذاشته بودم اثر نداشت بعد مامانم گفت فایده نداره باید خمیردندون بزنی بعد تحمل کنی الان چندساعته ازش گذشته بهتره ولی باز میسوزه هعیی از طرفیم وب ادیتم مونده نمت فعالیت کنم نویسندم ندارم ـراستی میتونید وبو یکم تبلیغ کنید؟
صبح مامانم بیدارم کرد که بلند شو باید بریم واسه ثبت نام مدرست امضا بدی بعدشم بریم دویست تومن از عابربانک نقدی بگیریم منم بلند شدم رفتیم یه عابر بانک پول نقد نمیداد رفتیم عابربانک بعدی بازم پول نمیداد هی عابر بانک هارو گشتیم هیچکدوم پول نمیداد اخرم بعد این همه زابرا شدن هیچی به هیچی برگشتیم خونه:|
بعدش که اومدیم خونه نشستیم پای گوشی دیدیم اینترنت نیست یعنی من اول نفهمیدم چون اول اومدم بیان اینترنت اینجا میاورد مامانم اول فهمید چون اون که نمیاد بیان XD
فهمیدم مشکل اینه که سایتا داخلیو میاره اپ های داخلیو میاره فقط واتساپ و تل و .. نمیاره
نمیدونم خلاصه چخبره
امروز روز چرتیو شروع میکنیم :>
امروز خب بابامو انتقالی دادن به یه جای دیگه بابام معاون اداره بود و انتقالش دادن شهریار وقتی اومد خونه حالش زیاد خوب نبود بهش حق میدادم خوب نباشه میگفت دلم درد میکنه اما از تو چشاش ناراحتی رو میدیدم غم دیگه ندیدن همکارایی که ۱۸ سال باهاشون کار کرده و باهم دوستن
امروز جلسه اخرش توی اداره رو داشت و قراره از شنبه بیاد اداره شهریار وسایلاشو جمع کرده بود تا با خودش ببره اتاق جدیدش
درک میکنم بابامو که حالش خوب نباشه انسان ها همینن وقتی با کسی انس بگیرن دوری براشون سخت میشه مثل خود من که دوری از دوستام و رفتن به یه مدرسه دیگه برام سخت بود ولی الان عادت شده برام
تا یه مدت احتمالا برای بابام سخت باشه ولی بعدا عادی میشه این نظریه حتمیه...